معراج الشهداء

زندگی زیباست اما شهادت زیباتر
  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

حسین پیچ و مهر ه ای

27 تیر 1395 توسط آرامش

 

همه هیكلش وصله و پینه بود ، درست مثل یك لباس چهل تكه! چیزى نزدیك صد تا تركش توپ و خمپاره در بدنش بود.
خلاصه جاى سالم در بدنش نداشت.
بار آخر وقتى گلوله به سر و جمجمه اش خورد ، دیگر مثل یك چینى بند زده و رفو شده شد! تو بیمارستان دكترها هم از دیدنش انگشت به دهان مى شدند.
وقتى خانواده اش به عیادتش آمدند ، مادرش گریه كنان گفت:
«آخر بچه شد تو یك بار برى جبهه و سوراخ سوراخ نیارنت؟!»
یك هو همه حتى خود حسین و مجروحین تخت هاى بغلى و بعد مادر و خانواده اش به خنده افتادند.
بعد از رفتن خانواده ، مجروحین دیگر شروع كردن به تیكه انداختن و سر به سر گذاشتن با او كه:
حسین، گُل بودى به سبزه هم آراسته شدى! فكر كنم دیگر دكترها با پیچ و مهره اعضا و جوارحت را بهم بسته و محكم كنند!
آره حسین جان مى دانى اگر تو ازدواج كنى بچه ات چه مى شود؟ مى شود آدم آهنى!
فقط مانده كمى تخته و چوب هم به دست و پات پیوند بدهند تا یكى از بچه هات هم پینوكیو بشود! حسین كه كفرى شده بود پارچ آب را ریخت سرشان.
اما اسم حسین پیچ و مهره اى روش ماند!

منبع: کتاب رفاقت به سبک تانک

 

 نظر دهید »

صلوات

27 تیر 1395 توسط آرامش

یک ربـع زودتـر پُست نگهبـانی رو
ترک کرده و رفتـه بـود !
فرمانـده گفت:
جریمه میشـی؛ باید ۳۰۰ تا صلوات بفرستـی!
چنـد لحظه تأمل کـرد و بعد بلنـد داد زد:
بـرادرا توجه کنـن! برخاتم انبیاء‌محمـد صلـوات!
همه‌ی مقـر صلوات فرستـادن!
گفت: بفرمـا فرمانـده !
چنـدتا هم از ۳۰۰ تا بیشتـر شد !
‌

 نظر دهید »

نیایش

27 تیر 1395 توسط آرامش

پروردگارا !
تو بهترين چشم را بہ من دادي، امّا بد استفادہ كردم و با خطا نگريستم.
بهترين گوش را بہ من دادي، امّا بہ گفت و گوي باطل و بد گوش دادم.
بهترين زبان را بہ من دادي، امّا من براي حرف‌هاي بيهودہ آن را بہ كار بردم، كہ برخلاف راہ تو بود.
بهترين دست را بہ من دادي، امّا برخلاف راہ تو حركت كرد. بهترين پا را بہ من دادي، امّا برخلاف راہ تو حركت كرد.
بهترين عقل را بہ من دادي، امّا لحظه‌اي تفكر نكردم كہ
#از_كجا_آمده‌ام_و_بہ_كجا_میروم و چہ كسي مرا آوردہ و مرا بردہ!

شهید حسينعلي فصيحي

 نظر دهید »

اذان

27 تیر 1395 توسط آرامش

ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا

خاطرات شهید ابراهیم هادی
یکی از بچه ها جلو آمد و گفت: «حاجی ابراهیم را زدن! تیر خورده تو گردن ابراهیم!» پرسیدم: «چطور ابراهیم را زدند.» کمی مکث کرد و گفت: «برای نحوه حمله به تپه به هیچ نتیجه ای نرسیدیم. همان موقع ابراهیم جلو رفت. رو به سمت دشمن با صدای بلند اذان صبح را گفت! با تعجب دیدیم صدای تیراندازی عراقی ها قطع شده. آخر اذان بود که گلوله ای شلیک شد و به گردن او اصابت کرد!» از این حرکت بچه گانه او تعجب کردم. یعنی چرا این کار رو کرد!؟ ساعتی بعد علت کار او را فهمیدم. زمانی که هجده نفر از نیروهای عراقی سمت ما آمدند و خودشان را تسلیم کردند!

یکی از آنها فرمانده بود. او را بازجویی کردم. می گفت: «ما همگی شیعه و از تیپ احتیاط بصره هستیم.» بعد مکثی کرد و با حالت خاصی ادامه داد: «به ما گفته بودند ایرانی ها مجوس و آتش پرست هستند! گفته بودند بخاطر اسلام به ایران حمله می کنیم. اما وقتی موذن شما اذان گفت بدن ما به لرزه درآمد! یکباره به یاد کربلا افتادیم!! برای همین دوستان هم فکر خودم را جمع کردم و با آنها صحبت کردم. آنها با من آمدند. بقیه نیروها را هم به عقب فرستادم. الان تپه خالی است.» ماجرای عجیبی بود. اما به هر حال اسرای عراقی را تحویل دادیم. عملیات ما در آن محور به اهداف خود دست یافت و به پایان رسید.
از این ماجرا پنج سال گذشت. زمستان سال 65 و در اوج عملیات کربلای پنج بودیم. رزمنده ای جلو آمد و با لهجه عربی از من پرسید: «حاجی شما تو عملیات مطلع الفجر نبودید؟» گفتم: «بله، چطور مگه!» گفت: «آن هجده اسیر را به یاد دارید؟!» با تعجب گفتم: «بله!» او خندید و ادامه داد: «من یکی از آنها هستم!» وقتی چهره متعجب مرا دید ادامه داد: «ما با ضمانت آیت الله حکیم به جبهه آمدیم تا با دشمن بعثی بجنگیم.» این برخورد غیر منتظره برایم جالب بود. گفتم بعد از عملیات می آیم و شما را خواهم دید. آن رزمنده نام خود و دوستانش و نام گردانشان را روی کاغذ نوشت و به من داد.

بعد از عملیات به طور اتفاقی آن کاغذ را دیدم. به مقر لشگر بدر رفتم. اسم و مشخصات آنها را به مسئول پرسنلی دادم. چند دقیقه بعد برگشت. با ناراحتی گفت: «گردانی که اسمش اینجا نوشته شده منحل شده!» پرسیدم: «چرا!» گفت: «آنها جلوی سنگین ترین پاتک دشمن را در شلمچه گرفتند. حماسه آنها خیلی عجیب بود.کسی از گردان آنها زنده برنگشت!» بعد ادامه داد: «این اسامی که روی این برگه است همه جزء شهدا هستند. جنازه های آنها هم ماند. آنها جز شهدای مفقود و بی نشان هستند.»

نمی دانستم چه بگویم. آمدم بیرون.گوشه ای نشستم. با خودم گفتم:ابراهیم، یک اذان گفت، یک تپه آزاد شد. یک عملیات پیروز شد.هجده نفر هم از جهنم به سوی بهشت راهی شدند.عجب آدمی بود این ابراهیم.

کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 134 الی 139

 

 نظر دهید »

عشق شهادت

27 تیر 1395 توسط آرامش

عباس آقا خادم مسجدامام رضاعلیه السلام تعریف می کرد:
یک روز نشسته بودم توی حیاط مسجد. مهدی آمد کنار من نشست . یک دفعه چشمش افتاد به عکس شهدا که بالای دیوارهای مسجد نصب شده بود.
روبه من کرد و با حسرت گفت: یعنی می شه یک روز هم عکس ما را هم بزنند آن بالا پیش شهدا؟
گفتم: آنها برای زمان خوشان بودند. تو باید بروی زمان خودت را پیدا کنی.

حال عباس آقا داشت دنبال عکس مهدی می گشت تا بزند آن بالا پیش شهدا.

منبع : ابروباد

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • 6
  • 7
  • ...
  • 8
  • ...
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • 13
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

معراج الشهداء

زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست.....(مقام معظم رهبری )
  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • خاطرات شهدا
  • نیایش
  • وصیت نامه
  • شعر
  • خصوصیات اخلاقی شهدا
  • سبک زندگی شهدا
  • زندگی نامه شهدا

آخرین نظرات

  • یَا مَلْجَأَ کُلِّ مَطْرُودٍ  
    • یَا مَلْجَأَ کُلِّ مَطْرُودٍ
    در دو ماه از....
  • نگار  
    • طلبه نگار
    در توبه واقعی(از ته دل)
  • آرامش  
    • آرامش
    • ام الحسنین
    • به یاد شهدا
    • یاس نبی
    در خلاقیت
  • آرامش  
    • آرامش
    • ام الحسنین
    • به یاد شهدا
    • یاس نبی
    در خلاقیت
  • آرامش  
    • آرامش
    • ام الحسنین
    • به یاد شهدا
    • یاس نبی
    در 6 انسان سپید رو و سیاه رو 
  • حوزه علمیه الزهرا(س) گلدشت  
    • الزهراء(س) گلدشت
    در 6 انسان سپید رو و سیاه رو 
  •  
    • رنگ خدا
    • مدرسه معصومیه قیدار
    در خلاقیت
  • ایرانی در ‌بهترین دلیل برای مدرسه نرفتن
  •  
    • رنگ خدا
    • مدرسه معصومیه قیدار
    در ‌بهترین دلیل برای مدرسه نرفتن

آیتم ها

  • سرزنش کردن
  • نقطه مشترک نامه های اهل کوفه؟!
  • در محضر امام خمینی رحمه الله علیه 
  • توبه واقعی(از ته دل)
  • پای درس بزرگان
  • حکایتی از پیر پالان دوز
  • 6 انسان سپید رو و سیاه رو 
  • دو ماه از....
  • مناجات تکان دهنده امام سجاد علیه السلام:
  • کفـاشـی که کـفـش امــام زمـان(عـج) را پیـنه نمـی زد.

کاربران آنلاین

  • صفيه گرجي
  • بتول سادات بنیادی
  • لیلا عدالتی

آمار

  • امروز: 4
  • دیروز: 6
  • 7 روز قبل: 65
  • 1 ماه قبل: 527
  • کل بازدیدها: 14818
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس