چتری برای مادر
روز بعد از شهادت حسن بود.
می خواستم برم شاهچراغ باران شدیدی گرفت، چتر نداشتم.
چتر بدست آمد و گفت: «مادر بیا زیر چتر!
زبانم بند آمده بود مرا رساند و برای همیشه رفت!»
سردار شهید محمد حسن روزی طلب
روز بعد از شهادت حسن بود.
می خواستم برم شاهچراغ باران شدیدی گرفت، چتر نداشتم.
چتر بدست آمد و گفت: «مادر بیا زیر چتر!
زبانم بند آمده بود مرا رساند و برای همیشه رفت!»
سردار شهید محمد حسن روزی طلب
دستای کبودش را پشتش پنهان کرد و آمد پیش مادر. از او خواست که فردا به مدرسه بیاد. مادر هم با عصبانیت او را فرستاد پیش پدر و گفت: “این دفعه با پدرت برو! چقدر من بیام ضمانتت را بکنم!؟”
پدر دستای قرمز مهدی را تو دست گرفت و گفت: “دوباره به معلمات گیر دادی؟ مگه نگفتم کاری به کارشون نداشته باش. بی حجابند که باشند، تو درست را بخون. ببین چطوری کتکت زدند.”
مهدی که هشت سال بیشتر نداشت، گفت: “برای چی باید چیزی نگم، مگه آنها مسلمان نیستند. مگه تو قرآن نیومده باید حجاب داشته باشند؟!”
شهید مهدی کازرونی
سعی کنید زندگیتان تجملی نشود، چون زرق و برق دنیا جاذبه ای قوی دارد و امکان دارد ما را از خداوند غافل کند و ما این غافل شدن را نمی فهمیم تا روزی که یک دقیقه متوجه می شویم از اسلامی که هنگام فقر داشتیم فقط یک نماز و روزه ی جسمی باقی مانده و چیزی از معنویات باقی نمانده است.
شهید غلام رضا مجیدی
منبع :کتاب فرهنگ جبهه
بعد از عقد با ماشينی که از دوستانش گرفته بود رفتيم گلستان شهدا.
من سرم پايين بود و خجالت می کشيدم.
پرسيد: “اين قدر سخت بود انتخاب من؟ خيلی دير بله دادی!!!”
آرام گفتم:"ببخشيد، می خواستم فکر کنم.”
گفت:"ولی من انتخابم رو کرده بودم. خدا رو هم شکر می کنم که خواسته ام رو برآورده کرد.”
پرسيدم:"مگه خواسته شما چی بود؟”
گفت:"زنی به اين خوبی.”
انگار ته دلم جا گرفته بود.
گفتم:"خواهش ميکنم. خوبی از خودتونه.”
بابايم اعتقاد داشت اگر کسی ايمان داشته باشد، اخلاق هم دارد و زندگی کُن است و رضا همين طور بود.
شهيد حاج رضا کريمي
هزار از بيست، ص۲۵
شهید عبدالحسین برونسی
سربازیش را باید داخل خانهی جناب سرهنگ میگذراند.
آن هم زمان شاه. وقتی وارد خانه شد و چشمش به زنِ نیمه عریانِ سرهنگ افتاد، بدون معطلی پا به فرار گذاشت و خودش را برای جریمهای که انتظارش را میکشید، آماده کرد. جریمهاش تمیز کردن تمام دستشوییهای پادگان بود. هیجده دستشویی که در هر نوبت، چهار نفر مأمور نظافتشان بودند! هفت روز از این جریمه سنگین می گذشت که سرهنگ برای بازرسی آمد و گفت: «بچه دهاتی! سر عقل اومدی؟» عبدالحسین که نمی خواست دست از اعتقادش بکشد گفت: «این هیجده توالت که سهله، اگه سطل بدی دستم و بگی همهی این … رو خالی کن توی بشکه، بعد ببر بریز توی بیابون و تا آخر سربازی هم کارت همین باشه؛ با کمال میل قبول میکنم؛ ولی دیگه توی اون خونه پا نمی ذارم». بیست روزی این تنبیه ادامه داشت اما وقتی دیدند حریف اعتقاداتش نمی شوند، کوتاه آمدند و فرستادنش گروهان خدمات.
منبع:کتــاب خاکهای نرم کوشک، ص20-16