معراج الشهداء

زندگی زیباست اما شهادت زیباتر
  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

شهیدمرتضی آوینی

11 مرداد 1395 توسط آرامش

ای آن که گذرت بر خاک من است ، بدان که من طعمه مرگ نیستم .
من در انتظار ننشسته ام تا مرگ سراغم آید .

به ندای “موتوا قبل ان تموتوا” لبیک گفته ام و شهادت را برگزیدم که جاودانگی است و اکنون از من زنده تر کیست؟

ای رهگذر !
از درون این خاک بلا دری به سوی کربلا گشوده اند.
روحم به ضیافت گاه وصال پر کشید .
و مخاطب این خطاب ازلی قرار گرفت که :
“فدخلی فی عبادی و ادخلی جنتی”
بدان که این راه رفتنی است و باب جهاد فی سبیل الله و شهادت مسدود شدنی نیست .

اگر خداوند متاع وجود تو را خریدنی بیابد ، هرکجا که باشی و در هر زمان ، تو را در جمع اصحاب کربلا به بهشت خاص خویش فرا خواهد خواند…

 

 نظر دهید »

شهیـد عـلی احـمدے

11 مرداد 1395 توسط آرامش

در روسـتامان خـیلی ڪم پیش می‌آمد ڪه پسرها در ڪارهای خانہ بہ مادرشان ڪمڪ ڪنند. علی ڪمڪ می‌ڪرد و من همیشہ از این رفتارش خـوشم می‌آمد. غذا درست ڪردن، جارو ڪردن، آب آوردن و ظرف شستن از جمله ڪارهایے بود ڪہ با افتخار و به دقت انجام می‌داد.

به بیابان می‌رفت و هیزم جمع می‌ڪرد برای تنور. با دستمال تمیزی پیشانی و چانه‌اش را می‌بست تا نسوزد، بعد نان می‌پخت. ما آن روز میهمان او بودیم. گاهی اوقات او را مسخره هم می‌ڪردند، ولی مسخره شدن توسط دیگران و ڪارِ خانه هیچ وقت باعث نمی‌شد او در ڪنار مادر نباشد و ڪمکش نڪند.

منبع فرهنگنامه شـهدای سـمنان، ج1، ص200

 نظر دهید »

خاطره ی از شهید مرتضی آوینی

11 مرداد 1395 توسط آرامش

بسم الله الرحمن الرحیم

((به نماز سید كه نگاه می‌كردم،
ملائك را می‌دیدم كه در صفوف زیبای خویش او را به نظاره نشسته‌اند.
رو به قبله ایستادم. اما دلم هنوز در پی تعلقات بود.
گفتم: «نمی‌دانم‏, چرا من همیشه هنگام اقامه نماز حواسم پرت است.»
به چشمانم خیره شد.
«مواظب باش! كسی كه سرنماز حواسش جمع نباشد، در زندگی نیز حواسش اصلاً جمع نخواهد شد.»

گفت و رفت.
اما من مدتها در فكر ارتباط میان نماز و زندگی بودم.

« نماز مهمترین چیز است، نمازت را با توجه بخوان» . بار دیگر خواندم, اما نماز سید مرتضی چیز دیگری بود.))


منبع: كتاب همسفر خورشید
راوی: اكبر بخشی

 نظر دهید »

مرگ بر آمریکا

05 مرداد 1395 توسط آرامش

توی راه تا برسیم به هلی کوپترها، آقا مهدی یک دور تسبیح « مرگ بر آمریکا » گفت..
گفت: « آقای مشکينی گفته ثواب گفتن «مرگ بر آمريکا» کمتر از نماز نيست. »

شهید مهدی باکری

 

 

 نظر دهید »

چتری برای مادر

05 مرداد 1395 توسط آرامش


روز بعد از شهادت حسن بود.

می خواستم برم شاهچراغ باران شدیدی گرفت، چتر نداشتم.
چتر بدست آمد و گفت: «مادر بیا زیر چتر!
زبانم بند آمده بود مرا رساند و برای همیشه رفت!»


سردار شهید محمد حسن روزی طلب

 

 نظر دهید »

مگر مسلمان نیستند

05 مرداد 1395 توسط آرامش


دستای کبودش را پشتش پنهان کرد و آمد پیش مادر. از او خواست که فردا به مدرسه بیاد. مادر هم با عصبانیت او را فرستاد پیش پدر و گفت: “این دفعه با پدرت برو! چقدر من بیام ضمانتت را بکنم!؟”

پدر دستای قرمز مهدی را تو دست گرفت و گفت: “دوباره به معلمات گیر دادی؟ مگه نگفتم کاری به کارشون نداشته باش. بی حجابند که باشند، تو درست را بخون. ببین چطوری کتکت زدند.”

مهدی که هشت سال بیشتر نداشت، گفت: “برای چی باید چیزی نگم، مگه آنها مسلمان نیستند. مگه تو قرآن نیومده باید حجاب داشته باشند؟!”


شهید مهدی کازرونی

 

 نظر دهید »

زندگی کُن

03 مرداد 1395 توسط آرامش

 

بعد از عقد با ماشينی که از دوستانش گرفته بود رفتيم گلستان شهدا.
من سرم پايين بود و خجالت می کشيدم.
پرسيد: “اين قدر سخت بود انتخاب من؟ خيلی دير بله دادی!!!”
آرام گفتم:"ببخشيد، می خواستم فکر کنم.”
گفت:"ولی من انتخابم رو کرده بودم. خدا رو هم شکر می کنم که خواسته ام رو برآورده کرد.”

پرسيدم:"مگه خواسته شما چی بود؟”
گفت:"زنی به اين خوبی.”

انگار ته دلم جا گرفته بود.

گفتم:"خواهش ميکنم. خوبی از خودتونه.”

بابايم اعتقاد داشت اگر کسی ايمان داشته باشد، اخلاق هم دارد و زندگی کُن است و رضا همين طور بود.

شهيد حاج رضا کريمي
هزار از بيست، ص۲۵

 

 نظر دهید »

جاده خاکی

02 مرداد 1395 توسط آرامش

یا اباالفضل (ع)

روز ولادت آقا امام رضا (ع) بود و رمز ما یا اباالفضل (ع)،محل کارمان هم طلائیه بود .
اولین شهید کشف شد «ابوالفضل خدایار» گردان امام محمد باقر ،گروهان حبیب از بچه های کاشان بود.
گفتیم اگر شهید بعدی هم اسمش ابوالفضل بود اینجا گوشه ای از حرم آقا ابوالفضل (ع) است .
رفتیم پشت بیل و زمین را کندیم که بچه ها پریدند داخل چاله ، خیلی عجیب بود .
یک دست شهید از مچ قطع شده بود که داخل مشتش ،جیره های شب عملیات مانده بود .
آب زلالی هم از حفره خاکریز بیرون می ریخت .
گفتیم حتما آب از قمقمه ایست که کنار پیکر شهید است ،اما قمقمه خشک خشک بود .
با پیدا شدن پیکر آب قطع شد.
وقتی پلاک شهید را استعلام کردیم ،دیگر دنبال آب نبودیم ، جواب را گرفتیم .
«شهید ابوالفضل ابوالفضلی» گردان امام محمد باقر ،گروهان حبیب که از بچه های کاشان بود.
برگرفته از کتاب تفحص نشر یا زهرا

 نظر دهید »

شهید محمد حسین ا اشرف

02 مرداد 1395 توسط آرامش

جریمه

گفتم:« ای بابا! باز هم روزه‌ای؟ مگه تو چقدر روزه‌ی قضا داری؟».
گفت:« اين روزه‌ها جريمه است نه بدهی. ».
گفتم:« داداش جان! يك جوری حرف بزن كه ما هم بفهميم. ».
گفت:« يك خرده فكر كنی می‌فهمی آدم كی جريمه می‌شه. ».
گفتم:« وقتی كار خطايی انجام بده. ».
گفت:« آفرين! همينه. ».
گفتم:« ما كه نفهميديم، مگه تو چكار كردی؟».
گفت:« اون رو ديگه خودم بهتر می‌دونم. ».
خيلی كنجكاو شده بودم. با اصرار گفتم:« بگو، بگو! ياالله بگو!».
خنديد و گفت:« باشه ميیگم، ولی قول بده كه فقط من بدونم و تو. ».
گفتم:« قول! ».
گفت:« وقتی كه نتونم واسه نماز جماعت مسجد برم، فرداش جريمه می‌شم و بايد روزه بگيرم. ».
با تعجب گفتم:« وای چقدر سخت! حالا كی جريمه‌ات ميكنه؟».
گفت:« وجدان، آبجی خانم! وجدان. ».

????فرهنگنامه شهدای سمنان، ج۱، ص۴۶۰

 

 نظر دهید »

شهید_سید_کمال_فاضلی

02 مرداد 1395 توسط آرامش

بسْم رَبِّ الشُّهدا

عملیات مجروح شد طوری که دکترها ازش قطع امید کرده بودند .حضرت
فاطمه (س)اومده بود به خوابش فرموده بود:
“پسرم توشفا گرفتی ،بلند شو فقط باید قول بدی که جبهه راترک نکنی !
بعد ازاین خواب ،سرازپا نمیشناخت .در
عملیات خیبر شد فرمانده گردان حضرت علی اکبر(ع).ازبس حضرت زهرایی بود اسم گردانش را عوض کرد گذاشت “"یازهرا’”
شهید که شد ایام فاطمیه بود .ترکش خورده بود توی پهلویش ….

 

 نظر دهید »

شهید برونسی

30 تیر 1395 توسط آرامش


قسمت اول
در يكي از جلساتي كه در قبل از عمليات والفجر مقدماتي در قرارگاه نجف با حضور كليه فرمانده تيپها و لشكرها و فرماندهان گردان هاي عمل كننده آن قرارگاه در خدمت سردار همت داشتيم بعد از توضيحات كلي كه خود سردار همت داشتند و بالطبع به دنبالش فرمانده لشكرها و فرمانده تيپ ها محورهاي عملياتي خودشان را توضيح مي دادند و نوبت به فرمانده گردان ها مي رسيد. فرمانده گردان ها هم يكي يكي گزارش كار و فعاليت هاي خودشان را داشتند و همچنين گزارش مي دادند از نحوه عملكردشان و شناسايي و برنامه اي كه در آينده براي خودشان به عنوان طرح عملياتي در نظر گرفته بودند.
شهيد برونسي آن روزهاي اولي كه مسئوليت گردان را به عهده گرفته بود به دلايل خاصي زياد علاقه به كار كلاسيك نداشت، يعني، هيچ موقع شايد دوست نداشت كه كلاسيكي عمل كند. لذا ميانه خوبي با طرح و نقشه و كالك و اينها نداشت. آن لحظه اي كه رفته بود، طرح مانور و محدوده عملياتي گردان خودش را توضيح بدهد، آنتن را روي كل محور عملياتي كل يگانها دور مي داد. شهيد همت به ايشان تذكر داد و گفت: نقطه عملياتي خودت را نشان بده.

شهيد برونسي در جواب شهيد همت گفت كه: من زياد علاقه به اين شيوه اي كه شما مي فرماييد ندارم. من طرز كارم اين است كه شما نيرو در اختيار من بگذاريد و نقطه اي كه من بايد عمل كنم را به من نشان بدهيد. بنده تعيين مي كنم كه هر نقطه اي كه باشد چه در خطوط اول چه در عمق دشمن و با كمترين تلفات به راحتي يا در بعضي مواقع بدون تلفات آن را تسخير كنم و همين طور شد.

نمونه اصلي اين مطلب را در همان عمليات والفجر مقدماتي شاهد بوديم. با توجه به مشكلات منطقه و موقعيت پيچيده اي كه به حساب تپه 85 اگر اشتباه نكنم داشت. روي آن تپه رملي ها، ايشان موفق شد با كاري كه از قبل روي طبيعت انجام داد و شناسايي هايي كه كرده بود، شب توانسته بود به راحتي در زمان مقرر گردان خودش را به خاكريز اول دشمن برساند. شادی روح شهدا ،امام شهداو شهید برونسی صلوات

 

 نظر دهید »

احيای تنهايی

30 تیر 1395 توسط آرامش



اوﻟﯿﻦ ﺑﺎر ﻛﻪ در ﺟﺒﻬﻪ رﻓﺘﻢ، ﺷﺐ ﻗﺪر ﺑﻮد.
ﺑﻪ اﺗﻔﺎق چن تا از همرزما,
ﺑﻪ ﻣﺮاﺳﻢ اﺣﯿﺎرﻓﺘﻢ,
هرشب, از ﻣﺠﻤﻮع 350 ﻧﻔﺮ اﻓﺮاد ﮔﺮدان,
ﻓﻘﻂ ﺑﯿﺴﺖ ﻧﻔﺮ ميومدن.

ﺑﺮام ﺳﺆال ﺷﺪﻩ ﺑﻮد
تااينكه يك شب از ﻣﺤﻞ ﺑﺮﮔﺰاري اﺣﯿﺎ ﺑﯿﺮون رﻓﺘﻢ, ﭘﺸﺖﻣﻘﺮﻣﺎ ﺻﺤﺮاﯾﻲ ﺑﻮد ﻛﻪ
ﺷﯿﺎرﻫﺎی زﯾﺎدي داﺷﺖ,
ﻧﺰدﯾﻚﺷﯿﺎرﻫﺎ,
دﯾﺪم درﺑﯿﻦ ﻫﺮ ﺷﯿﺎر،
رزﻣﻨﺪﻩ اي رو ﺑﻪ ﻗﺒﻠﻪ ﻧﺸﺴﺘﻪ و ﻗﺮآن را روي ﺳﺮش
ﮔﺮﻓﺘﻪ و زﻣﺰﻣﻪ ﻣﯿﻜﻨﺪ.
ﺻﺪاي ﻣﺮاﺳﻢ اﺣﯿﺎ از ﺑﻠﻨﺪﮔﻮ ﭘﺨﺶﻣﯿﺸﺪ،
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺻﺪا را ﻣﻲ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ و در ﺗﻨﻬﺎﯾﻲ و ﺗﺎرﯾﻜﻲ ﺣﻔﺮﻩ ﻫﺎ
ﺑﺎ ﺧﺪاي ﺧﻮد راز و ﻧﯿﺎز ﻣﯿﻜﺮدﻧﺪ.

⚫️شهيد رضا صادقی يونسی

 

 نظر دهید »

شهید محمد رضا قربانپور

30 تیر 1395 توسط آرامش

خیلی کم حرف شده بود، محو نگاهش شده بودم، زیر لب ذکر می خوند ، بعضی جاها به قایقران هشدار می داد که از مسیر برود، تا رسیدیم به ایستگاهی که روی آب، بچه های جهاد درست کرده بودند،یه ایستگاه شناور با عرض حدودا سه متر در چهار متر،محمدرضا آخر حجب و حیا بود ، طوریکه به چشمانم نگاه نمی کرد، از مسجد و محله صحبت کردیم، مدتها بود عقب برنگشته بود، به شوخی گفتم، اجازتو از فرماندتون می گیرم ، با هم یه سر میریم تهران، از نگاه بچه ها فهمیدم که گاف دادم، خیلی زود فهمیدم محمد رضا خودش مسئول همون ایستگاه یا قرارگاه کوچک شناور است.

گفت:” سید جان، من اینجا موندنیم"! بارها این جمله شو با خودم مرور کردم. خدایا این خودآگاهی از شهادت چه جوری نصیب این بچه ها شده بود!

هوا داشت غروب می کرد، جا نبود، وگرنه پهلویشان می ماندم، چون بچه های روایت فتح رفته بودند و من به عنوان عکاس مانده بودم، اگه شما هم این چهر ه های بهشتی رو می دیدید، مطمئنم مثل من دوست داشتید که تو منطقه بمانید. جدا شدن و خداحافظی سخت بود . لحظه آخر برگشتم یه نگاه به قامت سروش انداختم، رعنا و برومند شده بود، با آن سن کمش هیبت یک فرمانده را داشت.
چند روزی نگذشته بود که خبر شهادت جمعی از بچه های اطلاعات و عملیات را شنیدم، قلبم ریخت، اینقدر پرس و جو کردم تا فهمیدم محمد رضا هم شهید شده، کم دقتی کرده بودند، بیسیم شان روشن مانده بود، عراقیها ردشو گرفته بودند ، با خمپاره شناور رو زده بودند…

 

روایتگر:سید مسعود شجاعی طباطبایی!

 

 نظر دهید »

به امام زمان قسم تا به امروز یك نگاه حرام نكرده‌ام

30 تیر 1395 توسط آرامش

 

سید شجاع الدین جعفری، برادر سعید، نقل می‌کند:

«شبی كه آقا‌سعید در بامداد آن، شهید شدند دسته‌ی ما عملیات داشت. یكی دو ساعت به غروب مانده بود… سعید به من گفت : «تو الان در سِنّی قرار داری كه در معرض نگاه حرام هستی. چشمانت را پاك نگهدار و از گناه دوری كن»

گفتم: «آقا سعید روزگار طوری نیست كه بشود تقوا را آنطور كه شما می‌گویید نگه داشت. صبح كه از منزل بیرون می‌آئیم كسانی را می‌بینیم كه حجابشان را درست رعایت نمی‌كنند»

آقا ‌سعید همانطور كه سرش را با حوله خشك می‌كرد، پرسید: «سن شما بیشتر است یا من؟»

گفتم: شما.

حوله را از روی صورتش كنار زد و گفت: «به وجود مقدس امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف) تا به امروزیك نگاه حرام نكرده‌ام»

این قسم بزرگترین قسم سعید بود و چنان این حرف را محكم زد كه اشك در چشمانم حلقه بست…

شهید سید محمد سعید جعفری

 نظر دهید »

شهید مهدی باکری

30 تیر 1395 توسط آرامش

 

یکیشان با آفتابه آب می ریخت، آن یکی سرش را می شست. بهت می گم کم کم بریز.
خیله خب حالا چرا این قدر می گی؟می ترسم آب آفتابه تموم بشه.
خب بشه می رم یه آفتابه دیگه آب می آرم. رفته بود برایش آب بیاورد که بهش گفتم « خوبه دیگه ! حالا فرمانده لشکر باید بیان سر آقا رو بشورن! » گفت « چی می گی؟ حالت خوبه ؟» گفتم « مگه نشناختیش؟»گفت نه.

منبع:کتاب یادگاران، جلد سه، کتاب شهید مهدی باکری، ص 75

 

 

 نظر دهید »

سیم خاردار

30 تیر 1395 توسط آرامش

 

مهدي دست انداخت توي سيم خاردارها حلقوي زور زد و سيم خاردار از هم باز باشد. زير نور منور با چشم خودم ديدم كه لبه‌هاي تيز سيم خاردار از يك طرف انگشتانش فرو رفته و از طرف ديگر آمده است. خون شرشر ريخت روي زمين. خودش را كشيد تو سيم خاردار. چه زوري زد تا توانست دستش را از توي سيم خاردارها آزاد كند! شروع كرد به برداشتن مينها. وقت نبود آنها را خنثي كند. برمي‌داشت و از سر راه مي‌گذاشتمشان كنار. مين‌ها را كه جمع كرد دوباره دستانش را انداخت ميان كلاف سيم خاردار و كشيد. سيم خاردار از هم باز شد و او خواست رد شود كه شانه‌اش گير كرد به تيغهاي پولادي. سيم خاردار پوست و گوشتش را از هم دريد. مهدي برخاست. شده بود خون خالي. دست برد و نارنجكي درآوردكه او را ديدند. چهار لول دشمن گرفت طرفش. تيرها به لبه شيار مي‌خوردند و خاكها را مي‌پاشيدند روي آسمان. وقتي مهدي ايستاد… يك لحظه چشم از او گرفتم و دوباره كه او را ديدم روي سيم خاردارها افتاده بود. دستهايش از هم باز شده بود. آن دستهاي باز و آن سيم خاردارها… ميسح باز مصلوب… مهدي…
.
سردار شهید مهدی خندان
فرمانده تیپ عمار لشکر 27 حضرت رسول

راوی : علی پروازی

 

 نظر دهید »

مخلص

30 تیر 1395 توسط آرامش

می رفتیم مقر گردان. یک ماشین ایستاد. کنار راننده نشستیم.گفتیم چه کاره ای؟

گفت توی شهر ارماتور پیچ بودم, امدم جبهه شدم راننده!

خیلی سر به سرش گذاشتیم.

رفتیم چادر فرماندهی. دیدیم همان راننده امد کنار بی سیم نشست!

پرسیدیم مگه این کیه؟

گفتند فرمانده جدید گردان, اقا ولی نوری!

شهید ولی نوری

 نظر دهید »

ثواب یا گناه

27 تیر 1395 توسط آرامش

شهید علی ماهانی

 

وقتی از چیزی ناراحت می‌شد، با هیچ‌کس حرف نمی‌زد و فقط سکوت می کرد. یک روز که از نماز جمعه برگشت، دیدم خیلی ساکت هست. پرسیدم: «داداش اتفاقی افتاده؟ ناراحت به نظر می‌رسی!»
با همان حجب و حیای همیشگی‌اش گفت: «کاش خانم‌ها بیشتر مراقب حجابشون بودند. امروز پرده قسمت زنونه کنده شد و بی اختیار چشمم افتاد به خانمی که چادر سرش نبود و موهاش کامل پیدا بود؛ اگه بیشتر مراعات می‌کردند، ثواب نماز ما هم با گناه آلوده نمی‌شد».

 منبع :کتــاب روز تیغ، ص48

 

 نظر دهید »

​ذکر...

27 تیر 1395 توسط آرامش

 

از خستگی کار, کف اتاق افتادیم.

گفت محسن خوابت برده!

گفتم نه!

گفت پنج تا ذکر می گم, بامن تکرار کن!

پنج بار ارام گفت:الحمدالله!

عادتش بود با ذکر بخواب برود.

چشم که باز کردم,دیدم کنارم نشسته بادم می زند و پشه ها را دور می کند!

شهید حبیب روزی طلب

 نظر دهید »

سنگر

27 تیر 1395 توسط آرامش

من را که تعبید کردند منتظر نتیجه کنکور بود
گفت :"بابا! هر جور شده کتاب فروشی رو باز نگه میدارم ، اینجا سنگره نباید بسته شه”
جواب کنکور آمد ،
دانشگاه شیراز قبول شده بود.
پیغام دادم ” نگران مغازه نباش ، به دانشگاهت برس”
نرفت …
ماند مغازه را بگرداند …

منبع :کتاب شهید زین الدین

 

 نظر دهید »

شهید سید مجتبی علمدار

27 تیر 1395 توسط آرامش

ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا

 

برخورد صحیح
رفتیم ترمینال و سوار اتوبوس شدیم. در شروع حرکت راننده ضبط را روشن کرد. آنچه که پخش می شد آهنگ مبتذل بود. منتظر عکس العمل سید بودم. سید از جای خود بلند شد و پیش راننده رفت. با خودم گفتم حتما برخورد شدیدی با راننده دارد. اما سید با نرمی و لطافت گفت: اگر نمی خواهی مادرم حضرت زهرا (س) از تو راضی باشد، به گوش دادن نوار ادامه بده. اصلا فکر نمی کردم سید چنین حرف سنگینی به راننده بزند. حرف سید چنان در راننده اثر کرد که ضبط را بدون هیچ حرف و شکایتی خاموش کرد. در ادامه سفر راننده چنان با سید دوست شد که هر چیزی را می خواست بخورد اول به سید تعارف می کرد.

 نظر دهید »

حسین پیچ و مهر ه ای

27 تیر 1395 توسط آرامش

 

همه هیكلش وصله و پینه بود ، درست مثل یك لباس چهل تكه! چیزى نزدیك صد تا تركش توپ و خمپاره در بدنش بود.
خلاصه جاى سالم در بدنش نداشت.
بار آخر وقتى گلوله به سر و جمجمه اش خورد ، دیگر مثل یك چینى بند زده و رفو شده شد! تو بیمارستان دكترها هم از دیدنش انگشت به دهان مى شدند.
وقتى خانواده اش به عیادتش آمدند ، مادرش گریه كنان گفت:
«آخر بچه شد تو یك بار برى جبهه و سوراخ سوراخ نیارنت؟!»
یك هو همه حتى خود حسین و مجروحین تخت هاى بغلى و بعد مادر و خانواده اش به خنده افتادند.
بعد از رفتن خانواده ، مجروحین دیگر شروع كردن به تیكه انداختن و سر به سر گذاشتن با او كه:
حسین، گُل بودى به سبزه هم آراسته شدى! فكر كنم دیگر دكترها با پیچ و مهره اعضا و جوارحت را بهم بسته و محكم كنند!
آره حسین جان مى دانى اگر تو ازدواج كنى بچه ات چه مى شود؟ مى شود آدم آهنى!
فقط مانده كمى تخته و چوب هم به دست و پات پیوند بدهند تا یكى از بچه هات هم پینوكیو بشود! حسین كه كفرى شده بود پارچ آب را ریخت سرشان.
اما اسم حسین پیچ و مهره اى روش ماند!

منبع: کتاب رفاقت به سبک تانک

 

 نظر دهید »

صلوات

27 تیر 1395 توسط آرامش

یک ربـع زودتـر پُست نگهبـانی رو
ترک کرده و رفتـه بـود !
فرمانـده گفت:
جریمه میشـی؛ باید ۳۰۰ تا صلوات بفرستـی!
چنـد لحظه تأمل کـرد و بعد بلنـد داد زد:
بـرادرا توجه کنـن! برخاتم انبیاء‌محمـد صلـوات!
همه‌ی مقـر صلوات فرستـادن!
گفت: بفرمـا فرمانـده !
چنـدتا هم از ۳۰۰ تا بیشتـر شد !
‌

 نظر دهید »

اذان

27 تیر 1395 توسط آرامش

ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا

خاطرات شهید ابراهیم هادی
یکی از بچه ها جلو آمد و گفت: «حاجی ابراهیم را زدن! تیر خورده تو گردن ابراهیم!» پرسیدم: «چطور ابراهیم را زدند.» کمی مکث کرد و گفت: «برای نحوه حمله به تپه به هیچ نتیجه ای نرسیدیم. همان موقع ابراهیم جلو رفت. رو به سمت دشمن با صدای بلند اذان صبح را گفت! با تعجب دیدیم صدای تیراندازی عراقی ها قطع شده. آخر اذان بود که گلوله ای شلیک شد و به گردن او اصابت کرد!» از این حرکت بچه گانه او تعجب کردم. یعنی چرا این کار رو کرد!؟ ساعتی بعد علت کار او را فهمیدم. زمانی که هجده نفر از نیروهای عراقی سمت ما آمدند و خودشان را تسلیم کردند!

یکی از آنها فرمانده بود. او را بازجویی کردم. می گفت: «ما همگی شیعه و از تیپ احتیاط بصره هستیم.» بعد مکثی کرد و با حالت خاصی ادامه داد: «به ما گفته بودند ایرانی ها مجوس و آتش پرست هستند! گفته بودند بخاطر اسلام به ایران حمله می کنیم. اما وقتی موذن شما اذان گفت بدن ما به لرزه درآمد! یکباره به یاد کربلا افتادیم!! برای همین دوستان هم فکر خودم را جمع کردم و با آنها صحبت کردم. آنها با من آمدند. بقیه نیروها را هم به عقب فرستادم. الان تپه خالی است.» ماجرای عجیبی بود. اما به هر حال اسرای عراقی را تحویل دادیم. عملیات ما در آن محور به اهداف خود دست یافت و به پایان رسید.
از این ماجرا پنج سال گذشت. زمستان سال 65 و در اوج عملیات کربلای پنج بودیم. رزمنده ای جلو آمد و با لهجه عربی از من پرسید: «حاجی شما تو عملیات مطلع الفجر نبودید؟» گفتم: «بله، چطور مگه!» گفت: «آن هجده اسیر را به یاد دارید؟!» با تعجب گفتم: «بله!» او خندید و ادامه داد: «من یکی از آنها هستم!» وقتی چهره متعجب مرا دید ادامه داد: «ما با ضمانت آیت الله حکیم به جبهه آمدیم تا با دشمن بعثی بجنگیم.» این برخورد غیر منتظره برایم جالب بود. گفتم بعد از عملیات می آیم و شما را خواهم دید. آن رزمنده نام خود و دوستانش و نام گردانشان را روی کاغذ نوشت و به من داد.

بعد از عملیات به طور اتفاقی آن کاغذ را دیدم. به مقر لشگر بدر رفتم. اسم و مشخصات آنها را به مسئول پرسنلی دادم. چند دقیقه بعد برگشت. با ناراحتی گفت: «گردانی که اسمش اینجا نوشته شده منحل شده!» پرسیدم: «چرا!» گفت: «آنها جلوی سنگین ترین پاتک دشمن را در شلمچه گرفتند. حماسه آنها خیلی عجیب بود.کسی از گردان آنها زنده برنگشت!» بعد ادامه داد: «این اسامی که روی این برگه است همه جزء شهدا هستند. جنازه های آنها هم ماند. آنها جز شهدای مفقود و بی نشان هستند.»

نمی دانستم چه بگویم. آمدم بیرون.گوشه ای نشستم. با خودم گفتم:ابراهیم، یک اذان گفت، یک تپه آزاد شد. یک عملیات پیروز شد.هجده نفر هم از جهنم به سوی بهشت راهی شدند.عجب آدمی بود این ابراهیم.

کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 134 الی 139

 

 نظر دهید »

عشق شهادت

27 تیر 1395 توسط آرامش

عباس آقا خادم مسجدامام رضاعلیه السلام تعریف می کرد:
یک روز نشسته بودم توی حیاط مسجد. مهدی آمد کنار من نشست . یک دفعه چشمش افتاد به عکس شهدا که بالای دیوارهای مسجد نصب شده بود.
روبه من کرد و با حسرت گفت: یعنی می شه یک روز هم عکس ما را هم بزنند آن بالا پیش شهدا؟
گفتم: آنها برای زمان خوشان بودند. تو باید بروی زمان خودت را پیدا کنی.

حال عباس آقا داشت دنبال عکس مهدی می گشت تا بزند آن بالا پیش شهدا.

منبع : ابروباد

 نظر دهید »

​خاطرات شهدا

27 تیر 1395 توسط آرامش


روايت خواهر

ﺑﺎﻫﻢ رﻓﺘﻪ ﺑﻮدﯾﻢ ﮐﺮﺑﻼ،
ﯾﮏ ﺑﺎر دﯾﺪم ﺗﻮی رواق روﺑﺮوی ﺿﺮﯾﺢ ﺧﻮاﺑﺶ ﺑﺮدﻩ و ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﺮای ﺑﻘﯿﻪ ﺟﺮﯾﺎن ﺧﻮاﺑﯿﺪﻧﺶ را ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮدم,
ﺗﺎاﯾﻨﮑﻪ ﯾﮏ روز ﮐﻪ ﻣﺸﻐﻮل دﻋﺎ ﺧﻮاﻧﺪن ﺑﻮدم آﻣﺪ ﮐﻨﺎرم و ﮔﻔﺖ ﭼﻘﺪر دﻋﺎ ﻣﯽ ﺧﻮاﻧﯽ؟
ﺑﺮو ﺑﻨﺸﯿﻦ ﺑﺎ آﻗﺎ ﺣﺎل ﮐﻦ ﺑﺎ آﻗﺎ ﺣﺮف ﺑﺰن..
ﻣﯿﮕﻔت:
ﺧﯿﻠﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﻟﺬت ﺑﺨﺶ اﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﻮاﺑﺖ ﺑﺒﺮد،
ﭼﺸﻢ ﺑﺎز ﮐﻨﯽ و ﺑﺒﯿﻨﯽ ﺷﺶ ﮔﻮﺷﻪ ارﺑﺎب ﺟﻠﻮی ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ اﺳﺖ..

ﺑﻌﺪ از اﯾﻨﮑﻪ ﺧﺒﺮ ﺷﻬﺎدﺗﺶ آﻣﺪ و رﻓﺘﯿﻢ ﻣﻌﺮاج ﺷﻬﺪا ﺑﻪ او ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻪ ﺧﺪا اﮔﺮ ﻣﯽ داﻧﺴﺘﻢ ﺧﻮاﺑﺖ در ﺣﺮم ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﺪ اﯾﻦ ﻃﻮر ﺑﺸﻮد ﺗﻮ را ﺑﻪ اﯾﻨﺠﺎﻫﺎ ﺑﺒﺮد ﻣﻦ ﻫﻢ ﻣﯽ آﻣﺪم و ﮐﻨﺎرت ﻣﯽ ﺧﻮاﺑﯿﺪم.

راوی: خواهرشهيد

شهيدمحمدرضا دهقان اميری

 

 نظر دهید »
شهریور 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        

معراج الشهداء

زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست.....(مقام معظم رهبری )
  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • خاطرات شهدا
  • نیایش
  • وصیت نامه
  • شعر
  • خصوصیات اخلاقی شهدا
  • سبک زندگی شهدا
  • زندگی نامه شهدا

آخرین نظرات

  • یَا مَلْجَأَ کُلِّ مَطْرُودٍ  
    • یَا مَلْجَأَ کُلِّ مَطْرُودٍ
    در دو ماه از....
  • نگار  
    • طلبه نگار
    در توبه واقعی(از ته دل)
  • آرامش  
    • آرامش
    • ام الحسنین
    • به یاد شهدا
    • یاس نبی
    در خلاقیت
  • آرامش  
    • آرامش
    • ام الحسنین
    • به یاد شهدا
    • یاس نبی
    در خلاقیت
  • آرامش  
    • آرامش
    • ام الحسنین
    • به یاد شهدا
    • یاس نبی
    در 6 انسان سپید رو و سیاه رو 
  • حوزه علمیه الزهرا(س) گلدشت  
    • الزهراء(س) گلدشت
    در 6 انسان سپید رو و سیاه رو 
  •  
    • رنگ خدا
    • مدرسه معصومیه قیدار
    در خلاقیت
  • ایرانی در ‌بهترین دلیل برای مدرسه نرفتن
  •  
    • رنگ خدا
    • مدرسه معصومیه قیدار
    در ‌بهترین دلیل برای مدرسه نرفتن

آیتم ها

  • سرزنش کردن
  • نقطه مشترک نامه های اهل کوفه؟!
  • در محضر امام خمینی رحمه الله علیه 
  • توبه واقعی(از ته دل)
  • پای درس بزرگان
  • حکایتی از پیر پالان دوز
  • 6 انسان سپید رو و سیاه رو 
  • دو ماه از....
  • مناجات تکان دهنده امام سجاد علیه السلام:
  • کفـاشـی که کـفـش امــام زمـان(عـج) را پیـنه نمـی زد.

کاربران آنلاین

  • کوثر نهاوند(مهاجر إلی الله)
  • نور الدین

آمار

  • امروز: 75
  • دیروز: 2
  • 7 روز قبل: 24
  • 1 ماه قبل: 451
  • کل بازدیدها: 15870
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس